کتاب دماوند از برج های منهتن نوشته علی حسن زاده نوسنده ایرانی است،که در آن زمان دانشجویی بود که برای محقق کردن رویا هایش و ادامه تحصیل به آمریکا سفر میکند.نویسنده در این کتاب از احساسات،نگاه و دیدگاه هایش،سختی ها و چالش های مهاجرتش با شما سخن می گوید،طوری که شما نیز با خواندن این کتاب وارد دنیای دیگری شده و احساساتی که نویسنده در آن دوران داشته را حس می کنید و درباره مهاجرت تصویری واقع گرایانه تر در ذهنتان میسازید.
به گزارش توریسم اینترنشنال،این کتاب داستان سفر راوی به فیلادلفیا برای تحصیل است. راوی با زبانی جذاب و پرکشش نگاهش به یک کشور تازه را روایت میکند و از خودش و دنیای جدیدی میگوید که در آن است. نظام آموزشی آمریکا را شرح میدهد و ما را با خودش و خاطراتش همراه میکند.
نثر خاص و جذاب راوی به خواننده این فرصت را میدهد که از زندگی لذت بیشتری ببرد. در تمام متن لحن انتقادی و آموزنده وجود دارد که ذهن خواننده را به چالش میکشد.
خواندن کتاب دماوند از برج های منهتن را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به سفرنامه معاصر پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب دماوند از برج های منهتن
روی تخت اتاق خوابم دراز کشیدهام، چشمانم بسته است و به سفر پیش رو فکر میکنم. میخواهم به آن طرف کرۀ زمین بروم. جایی که هیچکس منتظرم نیست. ساعت نزدیک یازده شب است، یکی از آخرین روزهای مردادماه.
چشمانم را باز میکنم. سقف دیده میشود. شصت سال پیش پدربزرگم این خانه را از آستان قدس خریده است و برای آنکه کلاه شرعیاش جور شود، پدرم که وارث این خانه است هنوز هم سالی ده هزار تومان از حقوق آموزش و پرورشاش را به عنوان اجاره به آستان قدس میدهد.
مشغول دعای قبل از سفر میشوم که چند ساعت پیش، دوست پدرم پیشنهاد کرد بخوانم. صدای بیموقع پیامک اپراتور تلفن همراه دولتی میآید که میگوید بیا و قبضت را بده، وگرنه تلفنت را قطع میکنیم. بیمروت یادش رفته است همین ده سال پیش که حتی آنقدر پول نداشت تا قابلمهای را سر دستۀ بیل بگذارد و آنتِنی بسازد، این من بودم که با کلی بدبختی پول سه سکۀ طلا را دادم و شمارهای از آن خریدم. آن زمان من و امثال من با نداری و ناتوانیاش ساختیم و حالا که یکی از بزرگترین شرکتهای ایران شده، حسابش را از ما جدا کرده است. همین پیامک تلخ انرژی خوبی میدهد تا زیپ چمدانم را سریعتر ببندم.
خانهمان دوطبقه است. دو برادر و خواهرم به خانههای خودشان رفتهاند و من تنها در اتاق طبقۀ دوم زندگی میکنم. شبها رسماً روی پشت بام زندگی میکنم و ستارهها را میبینم. گاهی از لابهلای ستارههای بیپایان، فرشتگانی میآیند و با من صحبت میکنند. شبی یکیشان آمد و حرف عجیبی زد که ذهنم را مدتهاست به هم ریخته است: «مگر زمین پروردگارت وسیع نیست که مهاجرت نمیکنی؟! چرا خودت را در این کشور بسته حبس کردهای؟! عمر و جوانیات را برای چه هدر میدهی؟!» پاسخی ندادم. پاسخی نداشتم که بدهم. نمیدانم اگر دوباره گذرش به من افتاد، چه دارم که بگویم.
پدر و مادرم در طبقۀ پایین منتظرم هستند. به مادرم گفتهام که مهدی و دوستانش در فیلادلفیا منتظرم هستند. دروغ مصلحتی گفتهام. همین حالا هم گریه امان نمیدهد که صحبت کند. دستانش را میبوسم. از تمام دوستان و مشتریانم حلال بودی طلبیدهام و در آغوششان گرفتهام. ولی از آغوش پدرم نمیتوانم جدا شوم. خودم را کنترل میکنم و از خانه بیرون میزنم که مبادا گریهام بگیرد. استرس هاردها و دهها دیسک نرمافزار قفل شکستهای که با خود به کشور کپیرایت میبرم هم به این وضعیت اضافه شده است.